مدتی شد که نظر بر رخ یاری دارم


بلبلم، این همه افغان ز بهاری دارم

نازنینی ست که بهرش دل و دین می بازم


خوبرویی ست که با او سرو کاری دارم

مست دلدارم اگر می نبود، ورنه از آنک


ساقی سر و قدی لاله عذاری دارم

هر که پرسید که «تو دل سوی فلانی داری »؟


هیچ منکر نشوم، گویمش «آری دارم »

می روم غاشیه بر دوش غبار آلوده


چه کنم خدمت دیوانه سواری دارم؟

بامدادانش گرفتم که بیا می نوشیم


گفت بگذار بخسپم که خماری دارم »

خسروا، خدمت خوبان کنم از دیده،از آنک


هر چه دارم من بیچاره ز یاری دارم